معنی کیمیا خاتون

حل جدول

کیمیا خاتون

اثری از سعیده قدس

سعیده قدس (چشمه)


نویسنده رمان کیمیا خاتون

سعیده قدس

لغت نامه دهخدا

کیمیا

کیمیا. (معرب، اِ) کیمیاء. عملی است مشهور نزد اهل صنعت که به سبب امتزاج روح و نفس، اجساد ناقصه را به مرتبه ٔ کمال رسانند یعنی قلعی و مس را نقره و طلا کنند، و چون این عمل خالی از حیله و مکری نیست از این جهت به این نام خوانند. (برهان). لغتی است بسیار معروف و مشهور، به اصطلاح اهل صنعت، علمی و عملی است که روح و نفس اجساد ناقصه را به مرتبه ٔ کمال رساند یعنی قلعی و مس را سیم و زر کند. (انجمن آرا) (آنندراج).علمی که آن را صنعت نیز گویند و در آن بحث کنند از امتزاج روح و نفس که بدان اجساد ناقصه را به رتبه ٔ کمال رسانند. (ناظم الاطباء). معرب از یونانی خمیا به معنی اختلاط و امتزاج، یکی از علوم خفیه که از علوم خمسه ٔ محتجبه ٔ قدما بود، و آن صنعتی است که معتقد بودند به وسیله ٔ آن اجساد ناقص را به مرتبه ٔ کمال توانند رسانید، مثلاً قلعی و مس را تبدیل به نقره و طلا کنند. (فرهنگ فارسی معین). معرب از یونانی خمیا (به معنی اختلاط و امتزاج). قیاس شود با آلشیمی و شیمی فرانسوی و کمیستری انگلیسی. (حاشیه ٔ برهان چ معین). کیمیا عبارت است از معرفت کیفیت تغییر صورت جوهری با جوهری دیگر و تبدیل مزاج آن به تطهیر و تحلیل و تعقیدو مانند آن، و آن را اکسیر و صنعت نیز خوانند. (نفایس الفنون). دانش ساختن زر و سیم از بسایط دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترجمه ٔ مقدمه ٔ ابن خلدون به قلم محمدِ پروین گنابادی شود:
گاهی ز درد عشق پس خوبچهرگان
گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم.
ناصرخسرو.
نزدیک خردگوهر بقا را
از دانش به هیچ کیمیا نیست.
ناصرخسرو.
علم است کیمیای بزرگیها
شکّر کندْت اگر همه هپیونی.
ناصرخسرو.
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن تو خود مشنو و مکن تصویر.
خاقانی.
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا.
خاقانی.
سیم دغل خجالت و بدنامی آورد
خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم.
سعدی.
- اهل کیمیا، کیمیاگران. (فرهنگ فارسی معین).
- علم کیمیا، علمی است که از طرق سلب خواص از جواهر معدنیه و جلب خاصیت جدید بدانها بحث می کند. (از کشف الظنون). نزد قدما عبارت از علمی است که در آن بحث می شود از تحویل بعضی معادن به بعضی دیگر و مخصوصاً تحویل آن به زر به واسطه ٔ اکسیر یعنی حجرالفلاسفه یا پیدا کردن دارو برای همه ٔ بیماریها. اما نزد متأخران، علم یا صناعتی است که در آن، طبیعت و خواص همه ٔ اجسام از طریق حل و ترکیب، مورد بحث قرار می گیرد. (از اقرب الموارد). علم کیمیا یا صناعت کیمیا، یکی از اقسام علوم طبیعیه ٔ قدماست، و آن علم معدنیات است نزد آنان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).رجوع به کشف الظنون و ترکیب های علم (علم کیمیا) شود.
|| اکسیر یا هر دوا که چون بر اشیای معدنی ریزند به سوی فلک شمسی یا قمری روان گردد. (منتهی الارب). اکسیر، و گویند دارویی است که چون بر معدنیات ریخته گردد آنها را به سوی فلک شمسی یعنی زر و به سوی فلک قمری یعنی سیم روان گرداند. و این کلمه دخیل است. (از اقرب الموارد). اکسیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده ای که به وسیله ٔ آن اجساد ناقص را به کمال رسانند. اکسیر. (فرهنگ فارسی معین):
باد را کیمیای سوده که داد
که از او زرّ ساو گشت گیا.
فرخی (دیوان ص 3).
ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو
کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند.
منوچهری.
ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی.
(ویس و رامین).
بپرهیزم ز جان گیر اژدهایش
بجویم تا توانم کیمیایش.
(ویس و رامین).
صبر است کیمیای بزرگیها
نستوده هیچ دانا صفرا را.
ناصرخسرو.
خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی
مردگان جویند یا رب زندگی از کیمیا.
ناصرخسرو.
نمرده ست و هرگز نمیرد گیا
که مر زندگی را گیا کیمیاست.
ناصرخسرو.
آنگاه برفت و در پنهان کیمیا ساخت و زر می کردو می نهاد. (قصص الانبیاء ص 159).
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده ست کیمیا؟
مسعودسعد.
هرچ آن گمان بری تو، قضا هم بدان رود
گویی ز کیمیای قضا کرده ای گمان.
ازرقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گیامثال ز جود تو کیمیا روید
ز شوره ناک زمینی کجا بر او گذری.
ازرقی (از آنندراج).
مدح تو خاک تیره ٔ مادح چو زر کند
گویی که هست مدح تو جزوی ز کیمیا.
امیرمعزی.
کیمیای مال عدل و سیاست است. (کلیله و دمنه).
معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا
زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
عبدالواسع جبلی.
تا کیمیای خاک درت برنیفکند
در جوف هیچ کان ننهد گوهرآفتاب.
انوری (از آنندراج).
عافیت کیمیاست دولت خاک
کیمیا را به خاک پست مده.
خاقانی.
بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست
ز همنشینی صهبا هبا شده ست هبا.
خاقانی.
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا.
خاقانی.
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد.
خاقانی.
رخ و سرشک من نگر که کرده ای چو سیم و زر
تبارک اللَّه ای پسر قوی است کیمیای تو.
خاقانی.
بهارش جواهر زمین کیمیا
ز بیجاده گل وز زمرد گیا.
نظامی.
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت که راست ؟
نظامی.
به معنی، کیمیای خاک آدم
به صورت، توتیای چشم عالم.
نظامی.
زین بوته ٔ پر از خَبَث و غش گریز از آنک
خوش نیست در بلای سُرُب مانده کیمیا.
سراج الدین قمری.
صدهزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید.
مولوی.
گر مسی گردد زگفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وامگیر.
مولوی.
من غلام آن مس همت پرست
که به غیر از کیمیا نارد شکست.
مولوی.
هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند
آفتاب رحمت تو بر در و دیوارها.
صائب.
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی.
هاتف اصفهانی.
هر مس که به کیمیا رسد زر گردد.
؟ (از مجموعه ٔ امثال هند).
- کیمیای اکبر، اکسیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- کیمیای جان، کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان) (آنندراج). شراب و می. (ناظم الاطباء).
|| اصل زر و سیم. (منتهی الارب). || ارزیز را گفته اند که به عربی رصاص خوانند. (برهان). ارزیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || علمی که اکنون معروف به شیمی می باشد. (ناظم الاطباء). شیمی. (فرهنگ فارسی معین). دانش بحث در طبایع و خواص مفردات اجسام و عمل هر یک در دیگری و ترکیبات این عمل. دانشی که از طبایع و خواص بسایط اجسام و تأثیر ذرّه ٔ هر یک از آنها در دیگری و ترکیبات حاصله از تأثیرات مزبور بحث می کند. جابربن حیان پدر علم کیمیاست. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به شیمی شود. || عشق و عاشقی را کیمیا و کیمیاگری گویند. (برهان). عشق. (ناظم الاطباء). کنایه از عشق و عاشقی. (فرهنگ فارسی معین). || عزیز و نایاب، و این مجاز است. (آنندراج). به مجاز، هر چیز نادر و کمیاب. آنچه دیر و دشوار به دست آید یا هرگز به دست نیاید:
غم و حرمان نصیب جان ما بی
به روز ما فراغت کیمیا بی.
باباطاهر.
امروز مردمی و وفا کیمیا شده ست
ای مرد کیمیا چه که سیمرغ وار هم.
خاقانی.
دیروز چو آفتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم.
خاقانی.
یارمی جویم و نمی یابم
در جهان نیست کیمیا جز یار.
عمادی شهریاری.
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش.
حافظ.
هر نظری کز سر صدق و صفاست
گر به حقیقت نگری کیمیاست.
(از فتوت نامه ٔ ملا حسین کاشفی).
جز باده ٔ کهن که در این روز کیمیاست
دیگر نیافتیم به مطلب رسیده ای.
؟ (از آنندراج).
- مثل کیمیا، نامی محض. (امثال و حکم ج 3 ص 1476). آنچه وجود خارجی ندارد.
|| نظر پیر و مرشد کامل را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || نزد صوفیه، عبارت است از قناعت به موجود و ترک شوق به مفقود. (کشاف اصطلاحات الفنون). قناعت به موجود و ترک میل را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی).
- کیمیای خواص، خالص کردن قلب است از هستی به استشارت هستی بخش. (از تعریفات جرجانی). خالص کردن قلب از دنیا. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کیمیای سعادت، داروی خوشبختی. (فرهنگ فارسی معین). وسیله ٔ تحصیل سعادت و نیک بختی:
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری.
ناصرخسرو.
هرکه این شرط را نکو دارد
کیمیای سعادت او دارد.
نظامی.
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی.
حافظ.
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق.
حافظ.
- || تهذیب نفس است به واسطه ٔ اجتناب از رذایل و تزکیه ٔ آن از آنها و تحلیه ٔ آن به فضایل. (از تعریفات جرجانی) (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی). عبارت است از تهذیب نفس به اجتناب از رذایل و اکتساب فضائل، و این کیمیای خواص است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب قبل شود.
- کیمیای عوام، جای گزین کردن حطام دنیوی فانی به متاع اخروی باقی. (از تعریفات جرجانی) (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی). ابدال متاع اخروی است به حطام دنیوی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| حیلت با عقل آمیخته. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 14). به معنی مکر و حیله باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). حیله. مکر. چاره. (فرهنگ فارسی معین). فن. خدعه. فریب. چاره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به زین اندر افکند گرز نیا
پر از جنگ سر، دل پر از کیمیا.
فردوسی.
یکی آنکه گفتی که کین نیا
بجستم من از چاره و کیمیا.
فردوسی.
و دیگر کز آن پیرگشته نیا
ز دل دور کرده بد و کیمیا.
فردوسی.
به کیمیا و طلسمات میر ابومنصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران.
فرخی.
صد قلعه ٔ شاهانه را بر هم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را گردن شکستی بی کمین.
فرخی.
در حرب هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری.
منوچهری.
به گیتی کیمیا جز راستی نیست
که عز راستی را کاستی نیست.
(ویس و رامین).
گر همت تو این است ای بی تمیز پس تو
با کردگارعالم در مکر و کیمیایی.
ناصرخسرو.
ژرف به من بنگر و برخوان ز من
نسخه ٔ زرق و حیل و کیمیاش.
ناصرخسرو.
در بساط وزارتش کم وبیش
کیمیا درنگنجد و تزویر.
سوزنی.
آنانکه در مخالفت پادشاه دین
بودند برده دست به مکر و به کیمیا
بی کیمیا و مکر به فرمان پادشاه
زیشان نشان دهند چو سیمرغ و کیمیا.
سوزنی.
تاجذر کعب و جذر اصم در مقابل است
مجموع هر محاسبه بی کیمیا و جذر
سال بقای صدر جهان بیش باد از آنک
نتوان ورا محاسبه کردن به هر دو جذر.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


خاتون

خاتون. (ترکی، اِ) خانم و بانو. این لفظ برای احترام بنام زن متصل میشود مثل زینب خاتون و سکینه خاتون. سابقاً عمومی بوده لیکن اکنون مخصوص بعضی از ایلات و دیه هاست و دیگران جای آن خانم استعمال میکنند و برای مقدسات دینیه در وعظ و کتب همان خاتون گویند. لفظ خاتون در قدیمترین کتاب فارسی ترجمه ٔ تاریخ طبری (قرن چهارم هجری) هم مکرر آمده پس باید فارسی باشد اگر چه فرهنگهای ترکی آن را ترکی ضبط کرده اند.در سنسکریت بانوی خانه را کتم بینی هم گویند که ممکن است از ریشه ٔ خاتون باشد. (فرهنگ نظام). || بزرگ و بی بی و کدبانوی خانه را گویند. (برهان). از القاب زنان کبار است و این لفظ عربی نیست. اما جمع آن بطرز عربی خواتین آمده و این از تصرفات فارسیان متعرب است. (آنندراج). در ترکی از القاب زنان کبار است. (غیاث اللغات). زن اصیل. زن شریف. خدیش. بانو. بیگم. بیگه. سیده. ستی. حُرَه. خانم. ملکه ٔ ترک. زن خان. زن. جفت. رجوع به بانو و خانم شود:
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچه ٔ خاتون ترک و بچه ٔ خاقان.
رودکی (از تاریخ سیستان ص 319).
به تیغ طرّه ببرد ز پیچه ٔ خاتون
بگرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
بگفتند چیزی که بایست گفت
ز فرزند خاتون که بد در نهفت.
فردوسی.
بدانست بینادل پاک زاد
که دورند خاقان و خاتون ز داد.
فردوسی.
بدو گفت خاتون که با رای تو
نگیرد کس اندر جهان جای تو.
فردوسی.
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشید فش.
فردوسی.
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.
فردوسی.
چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت.
فردوسی.
نگر تا کدام است با شرم و داد
ز مادر که دارد ز خاتون نژاد.
فردوسی.
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگوئی همی یک سخن دلپذیر.
فردوسی.
یکی چون خیمه ٔ خاقان، دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجره ٔ قیصر، چهارم قبه ٔ کسری.
منوچهری.
شمشاد برنگ زلفک خاتون شد
گلنار برنگ توزی وپرنون شد
وز سبزه زمین برنگ بوقلمون شد.
منوچهری.
و بیغو دیگر راه به سیستان آمد اندر ماه ربیعالاخر و امیر بانصر بخراسان شدو خاتون را بزنی کرد. (تاریخ سیستان ص 368). و نسخه ٔتذکره ٔ هدیه ها چه هدیه هائی که اول روز... مر خان راو پسرش بغراتکین و خاتونان و عروسان... را. (تاریخ بیهقی ص 217). و این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید.. و وی را از ترکستان ارسلان خاتون فرستاده بود. (تاریخ بیهقی ص 253). و دیگر خاتون دختر ارسلان خان چنانکه نامزد امیر مودود بود و در راه گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 537).
که اوباش همی بی خان و بی مان
در او امروز خان گشتند و خاتون.
ناصرخسرو.
فقیه آن یابد از میر خراسان
که خاتون زو فزونتر یابد اکنون.
ناصرخسرو.
چاکر قبچاق شد شریف وز دل
حره ٔ او پیشکار خاتون شد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 102).
اما خاتون را ندانیم که کجا رفته است. (اسکندرنامه نسخه ٔ آقای سعید نفیسی).
گر چه هستند بفردوس بسی خاتونان
تا ترا بیند رضوان غم ایشان نبرد.
خاقانی.
اگر بمیرد باشدبهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر.
خاقانی.
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما.
خاقانی.
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامکاری.
نظامی.
چو شه میکرد مه را پرده داری
که خاتون برد نتوان بی عماری.
نظامی.
بنوک تیر هر خاتون سواری
فروداده ز آهو مرغزاری.
نظامی.
خاتون خاطرم که بزاید بهر دمی
آبستن است لیک ز نور جلال تو.
مولوی (غزلیات).
خر همی شد لاغر و خاتون او
مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو.
مولوی.
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر تو را استاد تو نقشی نمود.
مولوی.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش.
(گلستان).
برده خاتون بتخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا.
اوحدی.
پیش خاتون جز آب و نان نبود
وآنچه اصل است در میان نبود.
اوحدی.
میباید بخانه ٔ تو رویم که خاتون تو سر گوسفند را هریسه پخته است. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 104).
ای شده زانعام تو در چمن از سرکشی
دامن خاتون گل پاره بهفتاد جا.
بدر شاشی (از شرفنامه ٔ منیری).
- امثال:
هر خاتون آشی می پزد.

خاتون. (اِخ) کوهی است که از مشرق به کوه گور سفید متصل است و 3800 گز ارتفاع دارد. (جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 33).

خاتون. (اِخ) عنوان خاصی که «تومن » یا «بومین خاقان » پیشوای ترکان در چین به زن خود داد. (از شرح احوال رودکی سعید نفیسی ج 1 ص 180).

فرهنگ عمید

کیمیا

در باور قدما، ماده‌ای فرضی که به‌وسیلۀ آن می‌توان هر فلز پَست مانندِ مس را تبدیل به زر کرد، اکسیر،
[مجاز] هرچیز نادر و کمیاب،
[قدیمی] شیمی‌،
(تصوف) [مجاز] مرشد کامل،
[قدیمی، مجاز] مکر، حیله، تدبیر، افسون، فریب: نکشتم نرفتم به راه نیا / کنون ساخت بر من چنین کیمیا (فردوسی: ۱/۲۱۷)،
* کیمیای سعادت: [قدیمی، مجاز] مایۀ خوشبختی: دریغ و درد که تا این زمان ندانستم / که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق (حافظ: ۶۰۰)،

فرهنگ فارسی هوشیار

کیمیا سازی

کیمیا گری.


کیمیا فروش

(صفت) آنکه کیمیا فروشد.


کیمیا سنجی

کیمیا گری.

مترادف و متضاد زبان فارسی

کیمیا

اکسیر، شیمی

فرهنگ پهلوی

کیمیا

کمیاب

فرهنگ معین

کیمیا

(اِ.) ماده ای که به عقیده قدما می توانست مس را تبدیل به طلا کند، مکر و حیله، (کن.) عشق، عاشقی، (ص.) هر چیز نادر و نایاب، دست نیافتنی، در تصوف نظر پیرو مرشد کامل. [خوانش: [یو.]]

نام های ایرانی

کیمیا

دخترانه، اکسیر، هر چیز نایاب و دست نیافتنی، افسون

معادل ابجد

کیمیا خاتون

1138

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری